اخرین بخش

ساخت وبلاگ

  رفتار ما در مورد اولين نوشـيدني ، بـسيار عجيـب و غيـر قابـل فهـم اسـت و درست مانند داستان عابر سر به هوایی است که گذر کـردن از منـاطق عبـور ممنــوعِ عــرض خيابــان را دوســت دارد و از جــا خــالي دادن در مقابــل اتومبيل هايي که با سرعت در حال حرکت هستند لـذت مـي بـرد . این فرد بـر خـلاف هشدارهاي دوستانه اي که در اين مورد به او داده شده است ، سال ها بـه ايـن تفريح ادامه مي دهد . تا اينجا شما ممکن اسـت برچـسب حماقـت بـه او بزنيـد ، احمقي که ايده هـاي ديوانـه واري بـراي تفـريح دارد . امـا پـس از مـدتي بخـت از او برمي گردد و چند بار پشت سرهم تصادف می‌کند و زخم هاي مختصري برمـي دارد . انتظار شما اين است که اگر او حالت معمولی داشته باشد بايد همين جا به کارش خاتمه دهـد  . لـيکن دوباره اين عمل را تکرار می‌کند و اين بار جمجمه اش مي شکند .   درست يک هفته بعـد از ترخيص از بيمارستان با يک ماشـين يـدک کـش پـر سـرعت تـصادف می‌کند و دستش مي شکند . مي گويد تصميم گرفته است که براي هميشه تفريح عبور از عـرض خيابان را به کنار بگذارد ، اما ظرف چند هفته بعد ، دو پايش به همين ترتيب مـي شـکند .

          او در طول سال هائي که به اين عمل ادامه مي دهد بارها عهد و پيمان مي بندد که مراقـب باشد و يا به‌طور کلي ديگر پايش را به خيابان نگذارد ، اما موفق نمي شود و  بالاخره شغل و همسر خود را از دست مي دهد و زندگيش بـه افتـضاح کـشيده مـي شـود . او تمام کوشش خود را بکار مي برد که فکر ايـن تفـريح را از فکـر خـود بيـرون کنـد و  مدتي نيز خود را در يک آسايشگاه رواني بستري می‌کند تا بلکـه باعـث دگرگـونيش شود ، امـا در همـان روزي کـه از آسايـشگاه مـرخص مـي شـود بـه جلـوي ماشـين آتش نشاني مي پرد و اين بار کمرش را مي شکند.  يک چنين فردي بايـد ديوانـه باشـد !

          ممکن است از نظر شما مثال فوق خیلی مضحک باشد ، اما آیا واقعا مضحک است ؟ ما که در مخمصه الکليـسم گرفتار بوده ايم ، بايد بپذيريم که اگر فقط به جاي عابر سر به هوا لغت الکلي را به کار ببريم ، درست داستان ما را بيان کرده اند .  هر چقدر هم که ما در مورد ابعاد  مختلـف زندگي خود عاقلانـه رفتـار کـرده باشـيم ، در مـورد الکـل رفتـار ديوانـه وارِ عجيبـي داشته ايم .  اين حرف ممکن است قدري تند به نظر برسد ، اما آيا حقيقت ندارد ؟

          بعضي از شما ممکن است با خود فکر کنيد:  «بله ، آنچه که شما مـي گوئيـد حقيقـت دارد، اما در مورد ما به‌طور کامل صدق نمی‌کند  و با آن که قبـول داريـم بعـضي از علائمي که شما مي گوئيد، در ما وجود دارد، اما ما به انـدازه شـما افـراط نکـرده ايـم .  چون بعد از حرفهايي که شما به ما زده ايد، به خوبی خود را شناخته ايم و مي دانيم که اين چيزها ديگر براي ما اتفـاق نمـي افتـد . مـا تمـام زنـدگي خـود را فـداي مشروب خواری نکرده ايم و مسلماً چنين خيالي هم نداريم و بابت اين اطلاعات از شما سپاسگزاريم » . 

          مطلب فوق در مورد دستۀ خاصي از افراد غير الکلي صـدق می‌کند کـه در حـال حاضر به‌طور احمقانه ای به شدت مشغول مشروب خواری هستند و چـون هنـوز جــسم و فکــر آنها ماننــد مــا در هم پیچیده و فاسد نشده است  صــدمه اي نخــورده اســت ممکــن اســت قــادر باشــند مشروب‌خواری خود را تعديل و يا تعطيل کنند . اما الکلي هاي واقعي و يا کـساني کـه استعداد اين بيمـاري رادارند ، تقريبـا بـدون اسـتثنا قـادر نخواهنـد بـود بـه اتکـاء معلومات خود دست از مشروب خواری بردارند . اين نکته اي است که ما مايليم بارهـا و بارها بر آن تأکيد کنيم تا شايد خوانندگان الکلي ما متوجه آن چيزي شوند که از طریق تجربه ای تلخ برای ما روشن شده است .  حال اجازه دهيد مثال ديگري برايتان بياوريم .

          فرِد (Fred  )  يکي از شرکاء يک شرکت معروف حسابداري اسـت  .  درآمـد خـوب و خانه زیبایی دارد . ازدواج موفقي داشته است و فرزندانش به دانشگاه مي روند و آتيه خوبي در انتظارشان است . او مرد بسيار جذاب و باشخصيتي است کـه بـا همـه بسادگي ارتباط برقرار کرده و دوست مي شود . اگر مرد بازاری موفقي در دنيـا باشـد ، او فرِد است .  او از تمام جهات فردي بسيار متوازن و با ثبات اسـت .   بـا تمـام ايـن تفاسير او يک الکلي است . ما براي اولـين بـار حـدود يـک سـال قبـل فـرِد را در يـک بيمارستان پيدا کرديم ،جايي که او براي بهبود يافتن از دردها و آشفتگي هاي عصبي خود بستري شده بود . اين اوّلين تجربۀ او بود و از اين بابت بسيار شرمنده بـود . او تا مرحلۀ اعتراف به الکلي بودن فاصله ها داشت و وانمود مي کـرد کـه بـراي تـسکين اعصاب به بيمارستان آمده است . دکتر معالج ، مصرانه سعي داشت به او بفهماند کـه وضعيتش از آن چه که خود فکر می‌کند بسيار وخيم تر است .  اين مطلـب چنـد روزي باعث افسردگي او شد ، اما بالاخره تصميم خود را گرفت و با خود قرار گذاشـت کـه مشروب را براي هميشه کنار بگذارد . با وجـود شخـصيت و مـوقعيتي کـه از خـود سراغ داشت حتي فکر اين موضوع هم به ذهنش خطور نکرد که شـايد نتوانـد چنـين کاري انجام دهـد . فـرِد، الکلـي بـودن خـود را بـاور نداشـت و در نتيجـه راه درمـان روحاني ما را هم نمي توانست بـراي رفـع مـشکل خـود قبـول کنـد . مـا تا آنجا که می دانستیم  در مورد الکليسم با او صحبت کردیم . او علاقمنـد شـد و پـذيرفت کـه بعضي از علائم اين بيماري در او  وجود دارد ، اما هنوز تا پـذيرش ايـن موضـوع کـه خود به تنهايي نمي تواند کاري از پيش ببرد فاصله ی بسیاری داشت .  او خوش بـين بـود که اين تجربه ی تحقيرآميز ، بعلاوە معلوماتي کـه کـسب نمـوده ، تـا آخـر عمـر هـشيار نگاهش خواهد داشت و فکر ميکرد معلومات فرديش ، مشکل را برطرف خواهد کرد .

          ما از فرِد تـا مـدتها خبـري نداشـتيم .  روزي خبـردار شـديم کـه دوبـاره کـارش بـه بيمارستان کشيده است .   اين بار کاملا لرزان بود .  اشتياق داشت ما را ملاقات کند . داستان بسيار آموزنده اي داشت ، زيرا اين مرد در لزوم ترک الکل ، کاملاً مجـاب شده بود و بهانه اي هم براي ادامه مشروب خوري نداشت . با آنکه در تمام مـوارد ديگر زندگي قدرت تصميم گيري و قضاوت خوبي از خود نشان مـي داد ، امـا بـا تمام ايـن تفاصيل دست از پا درازتر روي تخت بيمارستان افتاده بود .

          داستان را از زبان خودش بشنويد . او گفت : «مطالبي که در مورد الکليـسم بـا مـن در ميان گذاشتيد در من بسيار اثر کرده بود و حقيقتاً باور نداشـتم کـه ممکـن اسـت دوباره لب به مشروب بزنم . مخصوصاً حرفهاي شما راجع به ديوانگي نهفتـه اي کـه هميشه قبل از اولين جرعه در الکلي وجود دارد ، برايم بسيار ارزشـمند بـود . امـا مطمئن بودم با وجود اطلاعاتي که شما در اختيارم گذارديد ، هرگز امکان نـدارد ايـن اتفاق دوباره برايم بيفتد .  من دليل مي آوردم که وضعم هنـوز بـه وخامـت حـال اکثـر شـما نيست و چون معمولاً در طول زندگي موفق به حل اکثر گرفتـاري هـاي خـود شـده ام بنابراين خواهم توانست بر آنچه که شما در آن شکست خورده ايد غلبـه  کـنم . بـا در نظر گرفتن اين مطالب ، پيش خود فکر کردم که من واقعاً حـق دارم آن قـدر بـه خـود مطمئن باشم . تنها کاري که بايد انجام دهم اين است که ارادە ی خود را بـه کـار بـرم و حواسم را هم جمع نگه دارم .

          با يک چنين طرز تفکري ، زندگي خود را از سـر گـرفتم . بـراي مـدتي همه‌چیز خوب بود  و من براي نخوردن مشروب هيچ مشکلي نداشتم . به مرور اين فکر در من پديـد آمـــد کـــه شـــايد قـــضيه ســـاده تر از این حرف هاســـت و مـــن آن را زيـــادي جـــدي گرفتـــه ام .  روزي براي تحويل چند مدرک حسابداري به يک اداره ی دولتي به واشنگتن رفتم .  بار اولي نبود که در طول مدّت پاکی بـه شـهر ديگـري سـفر مي کردم بنابراين اين موضوع برايم چيز جديدي نبود .  از لحاظ جـسمي حـالم خـوب بود .  همچنـين هـيچ گونـه نگرانـي و يـا گرفتـاري مهمـي نداشـتم . از نتيجـه کـارم در واشنگتن راضي بودم و مي دانستم که شـرکايم را هـم خوشـحال خواهـد کـرد . روز بسيار قشنگي بود و حتي يک لکه ابر هم در آسمان ديده نميشد .

          به هتل رفتم و لباس راحتي براي شام به تـن کـردم . هنگـامي کـه از درگـاه اتـاق نشيمن عبور ميکردم تا وارد سالن غذاخوري شوم اين فکر به ذهنم خطور کرد کـه بدنيست دو تا کوکتل ( نوشابه ی الکلی مخلوط ) هم به همراه غذا صرف کنم .  فقط همين و نه بيـشتر . همـراه غذا يک کوکتل هم سفارش دادم . سپس يک کوکتل ديگـر هـم سـفارش دادم .  پـس از شام تصميم گرفتم قدري قدم بزنم .  وقتي به هتل برگشتم فکر کردم بد نيست قبـل از خواب يک هاي بال ( لیوان بزرگ ویسکی ) بنوشم . به بار هتل رفتم و يکی از آنها را خوردم . يـادم مـي آيـد کـه آن شب مقداری ديگر هم نوشیدم و صبح روز بعد  هم خيلي بيشتر و بعـد  به‌طور بسيار مبهمي به ياد مي آورم که به مقصد نيويورک در هواپيما بودم . در فرودگاه بـه جاي همسرم يک رانندە تاکسي خوش مشرب را پيدا کـردم  کـه چنـد روزي مـرا ايـن  طرف آن طرف برد .  درست به خاطر ندارم چه کارهائي کردم ، چه حرفهـائي زدم و کجاها رفتم . بعد از آن با يـک درد و رنـج غيـر قابـل تحمـل جـسمي و فکـري راهـي بيمارستان شدم .

          در بيمارستان بمجرد آن که قدرت فکر کردن را به دست آوردم ، به‌دقت مـسائل عصر آن روز واشنگتن را بررسي کردم . آن روز من نه تنها متعجب نشده بـودم ، بلکـه هيچ گونه مقاومتي هم در مقابل اولين نوشيدني از خود نشان نداده بودم . اين دفعـه اصلاً به فکر عاقبت کار نیفتاده بودم . من چنان بي مهابا و بي فکر شروع به مشروب خوردن کرده بودم که گوئي آب مي خوردم . در اينجا به ياد آن دوستان الکلي کـه تمام ايـن مطالب را بــه من گوشزد کرده بودند افتادم . آنها پيش بيني کرده بودند که اگر من يک ذهن الکلي داشته باشم ، روزي خواهد رسيد کـه دوبـاره بـه مـشروب برمي گردم . آنها گفته بودند با آن که خود را براي دفاع آماده کـرده ام ، اما روزي در برابر دليل مسخره اي در مقابل مشروب نخوردن شکست خواهم خورد . بلي بالاخره تمام آن داستان و حتي قدري بيشتر از آن چه که آنها پيش بيني کرده بودند بـرايم اتفـاق افتاد و مطالبي که در مورد الکليسم آموخته بودم اصلاً به ذهنم خطور نکرد . از آن لحظه به بعد فهميدم که من يک ذهن الکلي دارم .  من متوجـه شدم کـه قدرت اراده و معلومات فردي تاثيري در خلاء هاي عجيب فکري نخواهد داشت .  من تـا آن روز حرف کساني کـه مـي گفتند مشکلشان آنها را شکست داده و نا امید شده اند  را نميفهميدم ،  اما در آن لحظه به مفهوم آن پي بردم  و اين ضربه سختي بود .

          در بيمارستان دو نفر از اعضاي الکلي هاي گمنام به ديدنم آمدند . از پوزخندي که زدند زياد خوشم نيامد . سپس از من سئوال کردند که آيا اين بار فکـر مـي کـنم کـه الکلي هستم و آيا واقعاً سرم بـه سـنگ خـورده اسـت ؟ ديگـر بايـد هـر دو مطلـب را ميپذيرفتم .  آنها شواهد فراواني ارائه دادند که به وضوح مشخص مي کرد با توجـه به رفتاري که در واشنگتن از خود نشان داده بودم ديگـر بـراي ذهـن الکلـيم اميـدي نبود . آنها از تجربيات خود ، دهها مورد مختلف را مثال زدند و  اين جريان باعث شـد که آخرين بند سماجتم در اینکه خود مي توانم به تنهايي از عهدە اين مـشکل بـرآيم از هم گسيخته شود .

          آنها راه‌حل روحاني و برنامۀ عملي خود را که صد نفر با موفقيـت دنبـال کـرده بودند تشريح کردند . با آن که من فقط در ظاهر اهل کليسا بودم ، اما درک پيشنهاد آنها زياد هم برايم مشکل نبود . ليکن برنامه عملي آنها، هر چنـد کاملاً معقـول ، ولـي بسيار افراطي به نظر می‌رسید و مفهومش اين بود که مي بايـست بخـشي از مفـاهيم قديمي خود را به دور بريزم .  اين اصلاً آسان نبود ، اما بمجـرد اينکـه تـصميم گـرفتم  قدم در راه اين پروسـه بگـذارم احـساس عجيبـي بـه مـن دسـت داد و حـس کـردم وضعيت الکليم تسکين يافت و در واقع چنين چيزي بعدا به اثبات هم رسيد.

          مسئله مهم ديگر، کشف اين مطلب بود که اصول روحاني حلال تمام مشکلات من است .  از آن زمان تا به حال من به راهي کشيده شده ام که زنـدگي در آن به‌مراتب رضـايت بخـش تـر از قبل و همچنین سودمندتر ( امیدوارم که باشد ) است . با آنکه شيوە ی زندگي گذشته مـن به هيچ عنوان شيوە ی بدي نبوده است ،  لـيکن ...  حاضـر نيـستم حتـي بـدترين لحظـات زندگي کنونيم را با بهترين لحظات زندگي قبلي عـوض کـنم و  حتـي اگـر ايـن امکـان وجود داشته باشد، ديگر حاضر نيستم که هرگز به آن زندگي برگردم .

          داستان فرِد داستان گويائی است  و اميدواريم به دل هزاران مردمـي کـه ماننـد او هستند راه پيدا کند . فرِد فقط به خوان اول بدبختي رسيده بود . بيشتر الکلي ها بايد به خوان هفتم آن برسند تا واقعاً به دنبال راه‌ حل مشکلاتشان بروند .

          اغلب  بسياري از پزشکان و روانپزشکان با نتيجه گيري هاي ما موافقنـد . يکـي از اطبـاء کادر پزشکي يک بيمارستان معروف ، اخيراً نظر خود را در اين مورد با مـا در ميـان گذاشت و گفت :  « آنچه که شـما در مـورد بيچـارگي و لاعلاجـي کلی الکلـي هـا عنـوان مي کنيد ، به نظرم صحت دارد و  در مورد دو نفر مـردي کـه داسـتانشـان را شنیده ام ، بدون هيچ شکي بايد بگويم که آنها صد در صد بدون اميـد و لاعلاج بودند ، البته بغبر از امیدی که به کمـک الهـي وجود دارد .  اگر شما به عنوان بيمار به بيمارسـتان مـن رجـوع کـرده بوديـد ، در صـورت امکان سعي مي کردم از پذيرفتن شما خودداري کنم . سرگذشت افرادي مثل شما قلـب انـسان را به درد مي آورد . من با آن که يک شخص مذهبي نيستم ، اما نهايـت احتـرام را بـراي روشي روحاني چون روش شما قائل هستم ،   زيرا براي بيـشتر شـما واقعـاً راه‌حل ديگري وجود ندارد » . 

          يک بار ديگر: در مواقع مشخصی ، فرد الکلي هيچ گونه قدرت دفاع فکري مـوثري بـراي مقابله با اولين جرعه در خود ندارد . به جز چند مورد استثنائي ، نه الکلي و نه هيچ انسان ديگري قادر به ايجاد چنين قدرت دفاعي نمي باشد . قدرت دفـاع او بايـد از يـک نيروي ما فوق سرچشمه بگيرد .

برچسب‌ها: فصل سوم

دریا...
ما را در سایت دریا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i1anahide بازدید : 161 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 21:04