این نوشته مربوط به 1386/6/24 هست. این یک قسمت از داستانی هست که با دوستم به گرگان سفر کردم و بعد او مرا تنها گذاشت. و من ناچار به ادامه راه شدم. شاید بقیه قسمت ها را خورد خورد برایتان بگذارم. هرچند خاطره فجیعی است. اما شاید بعد از مدت ده سال به خاطره ای تبدیل شده است که می توانم به آن افتخار کنم.
از کبودوال شروع کردم. از عشق.
قسمت ششم
به كبود وال رسيدم.
مردم همه دورو برش را گرفته بودند. دو سه نفردر آب بودند. ارتفاعش نزديك به ۲۰ متر بود. تنها آبشار تمام خزه ايران.
جاذبهاش مرا گرفت. اين پيام استاد در اين چند روزه بود. اول بپر بعد فكر كن. اين رفتن به استقبال خطر دستور او بود.
خونريزي نداشتم در طول سفر. به عوض آن اجنه در سرم لانه كرده بودند. پلاستيك خوراكيها را بند كردم به يك شاخه. كفشهايم را درآوردم. اول فكر كردم تا قسمتي ميروم. وارد شدم و خنكاي آب چنان مرا در بر گرفت كه تا سينه رفتم. پسرها شنا كرده بودند و تاقسمت پشت آبريز رفته بودند. تازه دوچرخه ياد گرفته بودم با خودم گفتم من هم ميتوانم شنا كنم. همه آرزويم رفتن آن پشت بود. شنا كردم.
پسرها خوششان آمد. پسركي با پيراهن مشكي بيرون آب ايستاده بود. رفتم نزديكتر. دوربين را گذاشته بودم روي دهنه كيف.
- ميشه يه عكس از من بگيريد؟
رفتم زير آبشار. اب از ارتفاع بیستمتري روي سرم ميريخت. كمي از آب گل آلود خوردم. دلچسبترين معاشقه همه عمرم بود. عكس گرفت.
جايي بود كه تعداد اندكي داخل آب ميرفتند. يك تنه درخت داخل آب شناور بود. از پيراهن مشكي پرسيدم: اسمت چيه؟
- حميد
در حالي كه روي تنه درخت مينشستم گفتم:
- يه عكس ديگه ازم بگير حميد.
قيافه پسرانه شيطاني داشت با اينحال نوعي مردانگي در او حس كردم.
دلم نميخواست به آدمها خصوصا مردها توجه كنم.
به آبشارم فكر ميكردم كه شبها تنهاست و وقتي هيچكس جرات نميكند دردل اين جنگل بماند و همچنان فرو ميريزد.
دلم ميخواست شب را كنارش بمانم. البته اگر ترس از آدمها نبود از طبيعت هرگز نميترسيدم.گرچه آنجا در آب انگار اين فاصله از بين ميرفت. پيرمردي درآب بود. انسانهاي برهنه انگار خطر كمتري دارند.
يكي از پسرهاي داخل آب از من پرسيد: از كجا ميآي؟
- يزد
راستش مست شده بودم. اصلا اينچيزها حاليام نميشد؛ چند نفري با دوربينشان فيلم گرفتند.
گروه اول از آب خارج شدند و دو تا پسر تقريبا سيزده چهارده ساله وارد شدند. دستهايشان را مي زدند روي تنه درخت و شيرجه ميزدند در آب. گفتم: بچه كجايي؟ گفت:علي آباد
- چند وقت يه بار ميآي اينجا؟
- هر روز
رفت بالاي آبشار. تقريبا ارتفاع ده متري و پريد داخل آب.
حميد رفته بود و دوباره برگشت.
- نميآي بيرن؟
- تو چي كار به من داري؟ برو
تا وقتي دلم ميخواست. در آب ميماندم. حالا كه رفته بودم به هيچ چيزي فكر نميكردم. البته آن آبشار قسمتهاي عميقي هم داشت. گوشه سمت راستش را با تنه درخت رفتم. روي تنه درخت لميده بودم و اينسو و آنسو ميرفتم.
ترس هم داشت. دائم فكر ميكردم يعني اژدهايي از ته آن بيرون نميايد؟
يك اژدها آنجا بود. اما خودش را نشان نداد. حتما جلو اينهمه مردم خجالت ميكشيد. شبها بيرون ميآيد و با آبشارم حرف ميزند. البته معاشقه آبشار با اژدها شايد زياد جالب نباشد اما حقيقت محض است.
در حال حاضر كلمهاي ندارم تا ميزان سر مستيام در آن موقعيت را بيان كنم.
آنجا همه دنيا برايم تمام ميشد. ديگر لذتي بالاتر برايم متصور نبود.
چند پسر بيرون اب به من زل زده بودند. حميد خواست لخت شود بيايد داخل آب. اما نيامد. سردش شده بود.
گفت: تو سردت نيست؟
در واقع ابدا سرما را حس نميكردم.
- نه مگه چقد سرده؟
پسر عليآبادي گفت: انگشتاي پاتو بيار بيرون
سر انگشتام يخ زده بود و قرمز شده بود.
با مانتوي مشكيام در آب بودم. به اين فكر نميكردم كه بيرون چه طور خيس بروم. يك دفعه دوربين حميد افتاد در آب.
خندهام گرفت.
كمي مردهاي بيرون آب نگرانم ميكردند. پسري آن دورها مرتب مرا زير نظر داشت. بر خلاف حميد و دوستش اصلا حرف نميزد. از آندور به من زل زده بود. و من بيخيال هرچه پيرامونم با آبشارم حال ميكردم.
او برايم ناز نميكرد. ميتوانستم هر چقدر دلم ميخواهد ببوسمش. دوستاني داشتم كه فكر ميكردند بيچارهشانم. ياري دلرباتر كنارم بود. محبوب اينهمه آدم بود. تا ابد ميتوانستم كنارش بمانم. هرگز حرفي نداشت كه از اول بزند و و بعد هم پشيمان نشود از گفتنش. من خواهانش بودم. با وجود چنين معشوقي چيزي كه در قبال آن دوست داشتم بخشش بود نه طلب. اما دريغ از هراس كه دروجودش ريشه داشت. اين يار هرگز قلبم را نميشكست.
*******
درباره استان گلستان
عکسهایی ازجاذبه های طبیعی گلستان
********
"می شنیدم که مردی شصت سال بعد در نیمه شب ها ی تاریک در تنهایی گریه می کرد و هیچ پناهی نداشت . آن مرد شما بودید . اما من کجا بودم ؟ به تصویر من چشم می دوختید که شاید برخیزم ودرکنارتان آرام بگیرم یا آرام بگیرید . سر بر شانه ی همدیگر بگذاریم و اشک بریزیم . با دست ها ی فرو افتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به همدیگر پناه بیاوریم ... نمی دانم آیا می توانستم ؟
معروفی عباس/ پیکر فرهاد/انتشارات ققنوس/ چاپ پنجم... برنده ی جایزه ی سال ۲۰۰۲ بنیاد ادبی آرنولد تسو ایگ
بوف
دریا...برچسب : داستان, نویسنده : i1anahide بازدید : 222