از رنجی که می بریم

ساخت وبلاگ

سالگرد تلخ

پارسال این موقع ها بود که از هم جدا شدیم. باید بهتون بگم حقیقتا رو به موت بودم. و خلاصه دعوامون شد و اونم بار و بندیلشو بست و رفت. از نظر جمسی روانی و روحی نا امید شدید بودم که تصمیم گرفتم برم مشهد. با چه بدبختی ساک رو بستم و زدم به راه و از مشهد سر در آوردم. فقط با مراقبه به خودم انرژی می دادم.اونجا رفتم به مدرسه مجردی ها. هم ارزون بود و هم خلاصه یکی بود باهاش بحرفم. توی هر اتاقی پنج شش تا بودیم که هم اتاقی های من یک عده از معلمای بازنشسته یکی از شهرهای شیراز بودن. چند تا پیر دختر فوق العاده خنده دار و دوست داشتنی. ببینید از دلایل وفاداریم به خدا اینه که اونم منو تحت هیچ شرایطی تنها نمی ذاره. من از تنهایی یا جواب منفی کسی ناراحت نمی شم چون جاری بودن رو یاد گرفتم. می دونم وقتی کسی قراره به ادم نه بگه احتمال داره یه شرایط جذاب تری پیش بیاد. واقعا این اعتقادو دارم. واسه همین هر وقت شوهرم می گفت این غیبت صغراست و غیبت کبرا در راهه یا حرف از طلاق می زد منم بهش می گفتم هیچ موهبتی را از دست نخواهم داد مگر آنکه چیز بهتری جای آن را پر کند واسه همینم کفری می شد. به هر حال جدایی از اون سخت نبود چون دو سالی هم بود دانشجوی تهران بود و خیلی کم به من سر می زد منم به دلیل کم توجهیش انگیزه ای واسه رفتن پیشش نداشتم. خلاصه توی اتاق مشهد هی یه عده می اومدن یه عده می رفتن اما من و این پنج تا پیر دختر شیرازی باهم بودیم. خیلی بهشون حسودیم می شد. هرگز نمی فهمیدن یک ازدواج ناردست چه رنج هایی داره. قرار بود یه هفته بمونم که به خاطر اونا تبدیل شد به پونزده روز واسه تولد امام رضا.

به هر حال امام رضا عشق منه. و من با توجه به تجربیات قبلیم می دونستم نباید ناله کنم. فقط می گفتم داری منو توی این شرایط خاص می بینی و و اگه قرار باشه کاری بکنی می کنی پس حتما حکمتی داره این جدایی.

من ازدواج را از امام رضا خواستم و اونم بهم داد ولی خودشو ازم گرفت یعنی خیلی توفیق مشهد رفتنم کم شد منم به غلط کردن افتادم چیزی بخوام زورکی. گفتم تسلیمم. و بعدا حکمتش برام مشخص شد که یک جور حفاظت از من بود و دلیلشو نمیخوام بهتون بگم چون شوهر سابقم اینجا رو می خونه.

اون روزا یه خانومی هم از شوهرش قهر کرده بود که خلاصه آخرش شوهرش بهش زنگ زد و آشتی کردن اما من همچنان در تردیدی بزرگ برای ادامه این زندگی یا جدایی. اینکه اون بچه نمی خواست و من نمی تونستم تحمل کنم همراه زندگیم بخواد منو از حق مادر بودن محروم کنه. شاید بدون اون هم به هر حال بچه دار نشم ولی خب اینکه کنار کسی باشی که نخواد چیزی که با همه وجوددوست داری بهت بده... برام امکان پذیر نبود.

القصه هرکی می اومد توی اتاق من قصمو براش می گفتم همه هم می رفتن و حرم و واسه من دعا می کردن. خیلی همشون دوست داشتنی بودن. القصه اونجا یه خواستگارم واسه پیدا شد یعنی یکی از دختر شیرازیا منو واسه داداشش که اوضاشم خیلی خوب بود خواست اون وقت قلب من در حال پکیدن بود و برم به ازدواج فکر کنم. عکس داداششو دیدم خیلی بد قیافه بود ولی قلب مهربونی داشت به هر حال دیگه امکان نداشت بخوام با یه غیر یزدی ازدواج کنم. من تشنه فرهنگ یزدی خودمونم.

بله تفاوت فرهنگی که با شوهر ایلامیم داشتم چیزهایی که اصلا توی فرهنگ ما نبود و اون از من انتظار داشت و توقعاتی که من ازش داشتم زندگی ما رو به کانون بی تفاهمی تبدیل کرده بود پر از رنجش از هم.

امام رضا پونزده روز منو با آغوش باز پذیرفت و بر زخم هام مرهم گذاشت. هنوزم متعجبم چه طور اون شرایط بغرنج رو تحمل کردم. اونجا مریض هم شدم و چند شبی به خاطر تغذیه بد دچار به هم ریختگی معده شدم.

به اون هم اس دادم که بر گرده که جوابمو بده اما ته قلبم اونقدر رنجش بود که مانع از برگشتش بود. بله همه چیز برای ما تموم شده بود.

حالا هم م یخوام برم واسه تولد امام رضا برم مشهد. می خوام یه پونزده روزی برم اما انقدر کار بر سرم ریخته که. راستشو بهتون بگم اما هرگز پیرو خودشو تنها نمی ذاره. من حالا هرکاری می کنم پونزده رو جور نمیشه که برم. حتی واسه تولدشم شاید نشه برم.

دریا...
ما را در سایت دریا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i1anahide بازدید : 190 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1396 ساعت: 16:52